یه روز مردی از دست زنش سر می ذاره به بیابون،همینجوری که داره می ره،آدمی رو می بینه که می خواد یه سنگ رو بلند کنه اما هر کاری میکنه نمی تونه و فقط می تونه که اونو تکون بده،آن آدم بعد از مدتی تلاش میره و یک سنک دیگه میاره و کنار سنگ می ذاره و این بار آنها رو بلند می کنه اما نمی تونه راه بره،دوباره سنگ ها رو زمین می ذاره و می ره یک سنگ دیگه کناردوتا سنگ می ذاره ،این بار موفق می شه که علاوه بر اینکه اونها رو بلند می کنه شروع می کنه به راه رفتن و می ره،مرد از دیدن این صحنه خیلی تعجب می کنه و بر می گرده و می ره پیش یک دانا و ماجرا را براش تعریف می کنه،دانا میگه آن سنگ ها گناهان انسان هستند که وقتی گناه اول رو انجام می ده براش خیلی سخته و عذاب وجدان اونو آزار می ده اما وقتی گناه دوم را انجام می ده،گناه کردن براش آسون تر می شه و کناهان بعدی رو خیلی راحت انجام می ده وعذاب وجدان هم نمی تونه اونو از گناهان بعدی باز داره.
نظرات شما عزیزان: